دل نوشته
سلام آقا .حالتان چطور است .حال کفترهایتان چطور.هنوز هم می آیند و می نشینند در پای ارادتتان؟هنوز هم دستهایتان دانه می پاشد.چه می گویم ،اگر نمی پاشید که این همه گرسنه و شیدا بال بال نمی زدند که اسیر دانه تان شوند.ولی آقا از آن سالی که من دانه های مهرتان را از دست مهربانتان برچیدم سالها و ساعتها می گذرد .از همان روزی که آمدم با تما می ام .با تمام دارایی ام .یادتان هست آقا؟گوشواره های پلاستیکی ام را می گویم.
خودتان که بهتر می دانید در عالم کودکی چه ذوقی داشتم با آنها.تمام دلخوشی ام همین یک جفت گوشواره ای بود که خودتان برایم هدیه فرستاده بودید.آنهارا آویزان گوشهایم که می کردم ،طوریم می شد .انگار صدای شما از آن دور دورها نزدیک نزدیک تر میشد.انگار که چیزی درون من مرا می کوبید بر در و دیوار تنم .عاشق شده بودم.اولش گمان میکردم عاشق گوشواره ها شده ام ،همین بود که دوستانم نیشخندم می کردند .تا اینکه آمدم و گوشواره هایم را آویزان ضریحت کردم.در عالم کودکی چه می خواستم از دستان با کرامتت نمی دانم.آرام شده بودم .دیگر انگار کبوتر سینه ام بال بال نمی زد.هر چه بود خوب شده بودم .دلم می خواست همان جا بمانم .کنار ناودانها طلایی ،کنار آن همه کفتر های فراری.راه افتادیم که برگردیم .عجیب بی تابی میکردم.هنوز هم صدای پدرم در گوشم هست که می گفت:"این همه گریه نکن .گم شد که شد.وقتی که برگشتیم یک جفت گوشواره قشنگ برایت می خرم.گوشواره واقعی.گوشواره طلا." خرید. ولی من که گوشواره هایم را گم نکرده بودم فقط امانتش داده بودم که هر وقت دلم گرفت و من خبرم نبود صدایم کنید . از آن سال به بعد نشد که گوشواره ای را اویزان گوشم کنم. آخر هیچ کدام از آنها صدای شما را نمی دهد.آقای من دلم برای صدایتان تنگ شده است.دلم برای گوشواره هایم لک زده است. از آن سالها خیلی می گذرد.یعنی من هیچ وقت دلم نگرفته که صدایم نمی کنید؟هنوز گوشواره های قرمزم آویزان ضریحت هست؟هنوز ..........